از وقتی یادمه مادرم مدام به برادرم می گفت: بچه درس بخون مثل من بی سواد نشی...بابام می گفت: درس بخون مثل بابام کارگر نشی...منم که خیلی کوچولو بودم دلم می خواست مثل بابام کارگر بشم، آخه کارش رو خیلی دوست داشتم، پر از هیجانه. برادرم خیلی درس می خونه، خیلی تلاش می کنه اما نمی دونم چرا یک روز با دست های کبود میاد، یک روز با چشم گریون، یک روز می گه از درس متنفره، یک روز ورقه امتحانی اش رو پاره می کنه، یک روز هم که نمرش خوب شد مامانم بهش گفت این که هنر نیست باید همه درس هات خوب بشه. داداشی خیلی از درس ریاضی می ترسید. همیشه روزش دل درد داشت یا شب قبل جاش رو...دیکته که براش عذاب بود و همیشه با (ی) دوستی و (صاد) صابون مشکل داشت. اما وقتی توی خونه راه می رفت و شعر می خوند منم پشتش تکرار می کردم. وقتی می گفت بابا با اسب آمد من فکر می کردم باب با اسب میاد. وقتی می گفت بابا بادام داد، منتظر بودم بابا شبب با یک پاکت بادام بیاید. اما هیچ وقت یادم نمی ره که یک بار داداشی نمره اش خیلی بد شد و مامان دعوایش کرد. داداشی گفت که دیگه مدرسه نمی ره و دو روز مریض شد. تازه وقتی هم بالاخره کلاس اولش تمام شد تونست بخونه و بنویسه گفتند باید برای کلاس بالاتر. من گفتم خوب داداشی که می تونه بخونه و بنویسه بسه دیگه! اما مامان گفت: نه باید بره دانشگاه،باید دکتر شه، این آرزوی منه، براش کلی آرزو دارم. خدا رو شکر کردم که برای من آرزو نداره و دعا کردم هیچ وقت نداشته باشه چون من همین دنیای قشنگمو دوست دارم. عروسک ها، گل ها، خورشید و شاپرک ها. وای خداجون نمی خوام دکتر بشم، می خواهم کارگر بشم. طفلک کلاس اولی ها که دیگه دنیای منو ندارند، طفلک مامان ها که اصلا دنیا ندارند، همش آرزو دارند و توی آرزو هاشون غرق می شن.
تایپ متن: احسان شول
نویسنده: منیژه پدرامی
منبع : مجله موفقیت